من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
وقتی از قافلهات جا میمانی، بادها محکمتر بغلت میکنند. همیشه مشتی خاک به چشمانت پرت میشود و آب چشمان تو را در میآورد. اما چه ایرادی دارد مگر؟ آب چشم، خاکها را بیرون میاندازد و چشمانت تر و تازه میماند. وقتی از قافلهات جا میمانی، انگار که صحرا همزادی یافته باشد... با تو خو میگیرد و تو را میمکد در دامن سکوتش... دست دوستیاش را گره میزند بر قدمهایت. با تو بازی میکند حتی،صبورانه، تا حوصلهات سر نرود... «آب یا سراب» وقتی از قافلهات جا میمانی، به پهنای وسعتی که در مقابل چشمانت هست، راه نرفته هم هست! که میتوانی وقتِ پیری، نوههایت را دور خودت جمع کنی و بگویی: «هیچ میدانستید این مسیر ۳۲،۷۶۴،۹۵۱ قدم بیشتر از آنیکی است؟... این راه خارهای سفتتری دارد ولی اینیکی سایهاش بیشتر است... این راه از وسط ته ماندههای شهر فلانآباد میگذرد و آنیکی...» و وقتی یکیشان حرفت را میبُرد: -خب! که چی؟! (راستی بعضی خاکها همیشه در چشم میمانند)... - هیچ... از قافلهات جا نمان! -- پ.ن: حیف باشد که همه عمر به باطل برود.
نظرات شما عزیزان:
نشد!!
اما با اجازت (که البته به اجازه تو عمرا احتیاج نیست،شیخنا باید اجازه بدهند که میدهند :پی) شعر سعدی رو برداشته زدیم وبلاگمان.حس کردم داره با من صحبت می کنه :|
پاسخ: نوش جونت! بازدید بشه بچسبه به رنکت!